محل تبلیغات شما

کِرْمِ درون



دنیای ما واقعا جای عجیبیه. فک کن؛ یک پُستِ احمقانه یا یک ویدئویِ مبتذل و بی معنی از یه شاخِ اینستاگرامی یا یه مسئولِ بی شرف یا یه خُل مشنگی مثل امیر تتلو میبینی، خونت به جوش میاد و عصبانی میشی، یا شایدم به حماقت اون کسی که اون پست رو نوشته و اون ویدئو رو ساخته بخندی. بعدش اون پست رو برای دوستات میفرستی، شاید با این توضیح که مثلا "این کصخلو ببین" یا "این حرومزاده باز یه چرتی گفت" یا شبیه اینا (و البته دوستات هم احتمالا همین کار رو میکنن و اون پست رو با چند نفر دیگه به اشتراک میذارن).


احتمالا با این کار یکم خالی میشی، اون حسِّ عصبانیت یکم فروکش میکنه، شاید حتی بهت یه حسِّ خوب دست بده که با به اشتراک گذاری اون پست، بقیه رو آگاه کردی و بهشون نشون دادی که فلان آدم چقد بیخود یا بیشرف یا شُل مغزه. ولی اتفاقی که در اصل افتاده چیه؟ اینه که با این کار دقیقا اون فرد رو به هدفش رسوندی؛ ینی باعث شدی دیده بشه و مطرح بشه. جالب نیست؟ فک میکردی داری یه قدم مثبت در جهت مقابله با اینجور آدما ورمیداری؛ ولی در اصل بهش کمک کردی به هدفش برسه. برنده ی واقعی کسی نیست جز همون صاحب پست/ویدئو! دنیای عجیبیه.


کلا اگه دقت کنیم این قضیه قابل تعمیم به جنبه های دیگه ی زندگی هم هست. گاهی وقتا بین چیزی که به نفعمونه انجام بدیم و چیزی که دوست داریم انجام بدیم فاصله هست. ولی ما معمولا کاری رو انجام میدیم و راه حلی رو انتخاب میکنیم که راضی مون کنه؛ در حالی که اون کار یا راه حل ممکنه وما به سودِ ما و در جهتِ منافع ما نباشه؛ ینی یه جور تصمیم گیری احساسی (البته گاهی هدف ما فدا کردن سود و منفعت شخصی در جهت کمک به دیگرانه که اون بحثش طبیعتا جداست و مربوط به این بحث نمیشه). بنظرم این واقعیتیه که باید بهش بیشتر توجه بشه.


هدف و نیّت ما از انجام کار خوب چیه؟ چی باعث میشه که کار های به اصطلاح "خیر" و خوب انجام بدیم؟ ریشه تمایل ما به انجام کارای نیک چیه؟ چرا گاهی حتی از وقت و انرژی و سرمایه و. خودمون میگذریم تا این کار ها رو انجام بدیم؟

اگه درست یادم مونده باشه تو کتابای دینی دبیرستان میگفتن رابطه بنده با آفریننده ش بر چند نوعه. اگه اشتباه نکنم 3 نوع بود. به این ترتیب که آدم یا از روی ترس و خوف از آفریننده ش اطاعت میکنه و از "شر" دوری میکنه و "خیر" انجام میده. یا اینکه آدم یه جور رابطه تجاری داره و سعی میکنه با انجام کارای "خیر" با آفریننده ش معامله کنه و در ازاش چیزی بگیره. و آخر از همه نوع سوم که قراره هدف غایی و نهایی باشه و از همه والا تره به این صورته که فرد فقط و فقط برای رضایت خالق کار خیر رو انجام میده.

اگر فرض بگیریم که این تقسیم بندی درست باشه؛ انگیزه افراد دسته اول رو میشه خیلی راحت فهمید: آدم کار هایی که بهش گفتن خیره رو انجام میده و از کارهایی که بهش گفتن شرره دوری میکنه چون میترسه که اگه این کار رو نکنه عذاب بشه و مصیبتی براش ایجاد بشه. یا مثلا اگه فرد مذهبی نباشه، ممکنه کار خیر رو صرفا به دلیل فشار اجتماعی و ترسِ از طرد شدن توسط جامعه و اطرافیان انجام بده. انگیزه دسته  ی دوم هم قابل درکه: فرد کار های خوب انجام  میده چون انتظار داره به سود و منفعت برسه و وقتی مُرد یکراست بره به بهشتی که تو دنیای دیگه براش آماده شده! از قضا این رابطه ی "معامله مانند" فقط اختصاص به آدم های مذهبی نداره، و خیلی از افرادی که مذهب و دین ندارن هم به مواردی مثل قانون کارما، کائنات و. چیز های مشابه اعتقاد دارن (اینکه همچین اعتقادی درسته یا نه خودش یه پست جدا میطلبه) و انتظار دارن هر کار اصطلاحا خوب و خیری که انجام میدن بعدا براشون جبران بشه و سود کنن.


خب دسته ی سوم چی؟ (همونایی که گفته میشه هدفشون از انجام کار خیر، انجام کار خیر صرفا برای رضایت آفریننده ست) این نوع طرز تفکر هم به افراد مذهبی اختصاص نداره و مشابه این تفکر بعضا در افراد غیر مذهبی هم دیده میشه. بنظرم افراد غیر مذهبی که اعتقاد دارن کار خیر رو فقط و فقط باید بخاطر خود اون عمل خیر انجام داد (و نه مثلا بخاطر سود و ممنفعت و نه از روی اجبار و ترس) تو همین دسته قرار می گیرن. ولی واقعا همچین چیزی وجود داره؟ یعنی واقعا ممکنه کسی کار خیر رو فقط و فقط با هدف کسب رضایت آفریننده و یا فقط و فقط بخاطر خود اون کار خیر انجام بده؟ بنظرم جواب منفیه؛ حتی اگه آدم واقعا صادق و روراست باشه و منظورش از انجام کار خیر، خالصانه دقیقا همچین چیزی باشه (اونی هم که از روی تظاهر و. همچین حرفی میزنه که کلا وضعیتش مشخصه!).

بنظرم هدف این دسته از آدما بیشتر "راضی کردن خود" و "کسب رضایت خود" عه و عناوینی مثل کسب رضایت پروردگار و انجام کار خیر بخاطر کار خیر بیشتر راه گم کنیه و نقش خود-گول-زنک داره. کسی که مذهبیه و فک میکنه داره برای کسب رضایت پروردگارش کار خیر انجام میده، احتمالا در حقیقت داره [اصطلاحا] با کسب رضایت پروردگار، خودشو راضی و خوشحال میکنه؛ چون بهش گفته شده که کسب رضایت پروردگار، خوب و مثبته و باید انجام بشه؛ بنابراین وقتی در این راستا تلاش میکنه، احتمالا حس خوبی بهش منتقل میشه که باعث میشه بره دنبال کار خیر و بنابراین هیچ وقت نمیتونه بگه هدفش از انجام کار خیر "فقط و فقط" کسب رضایت پروردگاره؛ چون در بهترین حالت یه بخشی از انگیزه ی انجام اون کار خیر، کسب رضایت و خوشحالی شخصی، از طریق کسب رضایت پروردگارشه (و در بد ترین حالت هم فرد داره فقط خودشو گول میزنه و در حقیقت تنها دلیلی که داره کار خیر انجام میده اینه که حس خوبی بهش دست میده).

وضعیت برای کسایی که ادعا میکنن هدف از انجام کار خیر باید فقط خود اون کار خیر باشه هم کمابیش همینه. ما از بچگی با یک سری باید و نباید اخلاقی بزرگ میشیم که از طرف جامعه و اطرافیا بهمون تحمیل میشه. ما وقتی بدنیا میایم احتمالا هیچ درکی از خوب و بد و خیر و شر نداریم؛ این موارد چیزایی هستن که بر حسب فرهنگ جامعه مون، دینی که تو فضای اطرافمون غالبه، سنت و فرهنگی که تو خانواده مون هست و. برای ما ساخته میشن (برای درستی سنجی این حرف کافیه یه نگاه به اطرافمون بندازیم: چیزی که توی فرهنگ ما تابو و گناه کبیره و خطای نابخشودنیه، توی یک فرهنگ دیگه ممکنه جزو لاینفک و عادی زندگی مردم باشه). از بچگی به طرق مختلف به ما یاد میدن که باید از کار های اصطلاحا شر دوری کنیم و کار های اصطلاحا خیر انجام بدیم. وقتی که یک کار خیر رو انجام میدیم، احتمالا بخشی از رضایت و خوشحالی ما ناشی از اینه که فک میکنیم چیزی که بهمون گفتن درسته رو انجام دادیم. یا مثلا ممکنه با انجام کار های خیر فک کنیم به نُرم ها و استاندارد های جامعه مون عمل کردیم و به سنت جامعه مون پایبند موندیم و از این طریق با بقیه ی آدمای اطرافمون احساس همبستگی و تعلق بکنیم (بهرحال نمیشه منکر شد که آدم یک موجود اجتماعیه و به حس تایید و همبستگی اجتماعی نیاز داره، حالا تو یکی بیشتر تو یکی کمتر). بنابراین بازم هیچکس نمیتونه ادعا کنه یک کار خوب و خیر رو فقط داره بخاطر خود اون کار انجام میده؛ چون همیشه یه بخشی -اگه نه همه ی- انگیزه ما کسب رضایت و شادی و حس خوب برای خودمونه. و هر چقدرم که توی حرفمون خالص و صادق باشیم، تهش همش بازی توجیه ذهن ماست.

و خب شاید اینجا یه سوال دیگه پیش بیاد: واقعا مهمه؟! اهمیتی داره که هدف از انجام کار خیر و خوب چیه؟ نمیدونم؛ ولی فک نکنم.

یکی از چیزایی که معمولا خانواده و جامعه  از همون دوران کودکی سعی میکنن به ما القا کنن اینه که ما باید برای جامعه آدم مفید و سازنده ای باشیم. همه ی ما تو دوران مدرسه تو کتابامون راجب اشخاص بزرگی خوندیم که تونستن مسیر تاریخ رو تغییر بدن و یک تغییر و تحول عظیم ایجاد کنن و همیشه هم بین الگو هایی که به عنوان "آدم موفق" به خورد بچه ها داده میشه، چند نفر از شخصیت های علمی و مشهور هستن که یک کشف یا اختراع بزرگ انجام دادن و به نوعی تونستن برای مردم مفید باشن. احتمالا یکی از فانتزی های دوران کودکی همه ی ما ها هم این بوده که ای کاش جای فلان شخصیت معروف تاریخی و یا فلان شخصیت بزرگ و اثر گذار علمی میبودیم و میتونستیم سرنوشت دنیا و آدما رو تغییر بدیم و یه قهرمان باشیم؛ حالا یا درسطح محله و شهر، یا کشور و جامعه، و یا حتی دنیا. کتابای موفقیت و. هم غالبا همین دیدگاه رو ترویج میدن. تعداد کتابایی که راجب زندگی افراد مشهور و مهم نوشته و سعی کرده اونا رو به عنوان الگو معرفی کنه از شمار خارجه.

اکثر ما تو دوران نوجوونی خامِ اینجور حرفا و ایده ها میشیم و فک میکنیم که رسالت ما اینه که تو دانشگاه یه چیزی شبیه به انیشتن و ماری کوری و. بشیم و با اختراعات و اکتشافاتمون بشر رو ازمشکلاتش رهایی بدیم! برای خیلی از ما ها آدم بزرگ و تاثیر گذار فقط به صورت کسی تعریف میشه که یک چیز جدید خلق کنه و یا یک چیز جدید و شگفت انگیز رو کشف کنه و به مردم نشون بده. ولی بنظرم این طرز تفکر هم خیلی نادرست و دور از واقعیته، و هم بشدت آسیب زننده.


احتمالا همه قبول دارن که افراد معروفی مثل ادیسون و. آدمای بزرگی بودن و واقعا با کاراشون به بشریت خدمت کردن؛ ولی این موضوع نباید باعث بشه که ما فکر کنیم مفید و سازنده بودن فقط در همین افراد خلاصه میشه و لا غیر. اون کسی که یک داروی جدید کشف میکنه و جون چندین نفر رو نجات میده، کارش بزرگ و با ارزشه؛ ولی در عین حال، اون پزشک ساده و گمنامی که کارش رو درست انجام میده و با تجویز نکردن دارو های غیر ضروری از پیشرفت مقاومت آنتی بیوتیکی جلوگیری میکنه هم کارش با ارزش و مهمه. شاید مقیاس کار این دو نفر یکسان نباشه، ولی هر کدوم تو همون موقعیتی که بودن، با استفاده از همون امکاناتی که در اختیارشون بوده، کاری که میتونستن رو انجام دادن. این اشتباهه که کار اولی رو با ارزش و بزرگ جلو بدیم و کار دومی رو نادید بگیریم.


بنظرم اشتباهه که تو بچه ها این ذهنیت رو پروش بدیم که باید حتما مخترع یا مکتشف یا تمدار یا. بشن تا بتونن برای جامعه "مفید و بدرد بخور" باشن؛ شاید بهتره بهشون یاد بدیم که اگه تو هر جایگاهی که هستن کارشون رو درست انجام بدن، یه آدم با ارزش و مفید (از نظر ارزش های جامعه) محسوب میشن.


امروز بالاخره "کتاب نیمه ی تاریکِ وجود" رو شروع کردم. البته از قبل موضوع کلی کتاب رو میدونستم و اینجوری نبود که با کلیتش ناآشنا باشم.


راستش تو نگاه اول کتاب نظرمو خیلی جلب نکرد. کلا دست خودم نیست ولی هر کتابی که از روح واحد جهانی و. حرف میزنه بی اختیار باعث میشه حالت تهوع بگیرم. یجورایی فک میکنم نویسنده ش در بهترین حالت یه آدم ساده و در بد ترین حالت یه شیاد و دروغگویه. البته میدونم نباید پیش داوری کرد و صد البته اگه آدم چیزی رو درک نکنه، دلیل بر بیخود و احمقانه بودن اون چیز نیست؛ ولی یجورایی فک میکنم گوشم از این حرفا پره و در عمل چیزای دیگه ای دارم میبینم، واسه همینه که احتمالا اینقدر گارد دارم. از این موضوع که بگذریم کتاب یخورده شبیهِ این کتابای زردِ روانشناسیه. یک مشکل رو مطرح کرده و بعد برای بازار گرمی، مرتب تاکید میکنه که حل این مشکل، باعث برطرف شدنِ تمام بدبختیا و مشکلات دیگه میشه؛ و از طرفِ دیگه کلید حل این مشکل فقط و فقط در دست منه (که نویسنده این کتابم) و لا غیر! 


ولی خب هنوز برای تصمیم گیری زوده، تعریفشو زیاد شنیدم، امیدوارم مفید باشه.


خوب چیه؟ بد چیه؟ راست چیه؟ دروغ چیه؟ کار درست کدومه؟ کار غلط کدومه؟ کدوم ارزش والا تره؟ میشه مردمو محکوم کرد که چرا به مسائل مهم و بنیادی فک نمیکنن و مثلا جزئیات زندگی یک بازیگر براشون مهم تره؟ یا اینکه اصلا به ما ربطی نداره و حق نداریم محکومشون کنیم؟ اگه اونا رو محکوم به سطحی نگر و کوتاه نظر بودن بکنیم، این سوال پیش نمیاد که چی باعث شده اینجوری بشن؟ خودشون مقصرن که دنبال پرورش و تقویت فکرشون نرفتن یا اینکه شرایط براشون جور نبوده و مثلا جوری بزرگ شدن و باهاشون رفتار شده که دنباله رو و سطحی نگر باشن و سوال نپرسن و جستجو نکنن؟ اصلا قبل از همه ی اینا حق داریم بگیم کسی که فکر میکنه و پرس و جو میکنه و کنجکاوه از بقیه برتره؟ کی گفته اونی که یه زندگی روزمره و عادی داره و با دنیای بازیگرا و خواننده ها و. خودشو مشغول میکنه از نظر فکری پایین تره؟ کی تعیین میکنه که فکر کردن و شک کردن ارزشمند و خوبه ولی همرنگ بقیه شدن بده؟ حق داریم به کسی خرده بگیریم که چرا از توانایی ذهنش در جهت مفید بودن استفاده نمیکنه؟ یا اینکه به خودش مربوطه و هر کسی راه و نظر خودشو داره؟ حق داریم شیوه زندگی و تفکر و عمل هر فردی رو ارزش گذاری کنیم؟ معیارمون چی باید باشه؟ اون معیار هر چی باشه، چرا اون معیار و مثلا یه معیار دیگه نه؟! چی باعث میشه که ما یک رفتار و گفتار رو اخلاقی بدونیم و دیگری رو بد و غیر اخلاقی و ناپسند؟ بخاطر نتیجه ای که باعثش میشه؟ یا بخاطر خود عمل؟ چرا یک عمل یا ویژگی باید به خودی خود ارزشمند باشه؟ ریشه ی این ارزشمند بودن یا ناپسند بودن چیه؟ چرا گاهی از یه جا به جای دیگه فرق داره؟


آیا عدالت طلبی جزو خصیصه های ذاتی انسانه؟ آدما فی الذاته تمایل به برقراری عدالت دارن یا اینکه مفهوم عدالت یجورایی زاییده فرهنگ و تمدن آدماست؟ اصلا چیزی به اسم عدالت طلبی وجود داره و واقعیه؟!

یه TED talk خیلی معروف درباره یه آزمایش حیوانی در سال 2003 هست که واکنش دو تا میمون رو به نابرابری نشون میده (عنوان ویدئوی خلاصه شده (حدودا 3 دقیقه) روی یوتیوب: Two Monkeys Were Paid Unequally: Excerpt from Frans de Waal's TED Talk). بطور خلاصه آزمایش اینجوریه که دو تا میمون توی دو تا قفس جدا کنار هم گذاشته شدن. هر موقع که میمون ها یک وظیفه ساده رو انجام میدن، از پژوهشگر پاداش خوراکی دریافت میکنن. تو این آزمایش، پژوهشگر به یک میمون به عنوان پاداش خیار میده و به میمون دیگه انگور میده (که ظاهرا برای میمون دلچسب تر از خیاره!). اگه بخوام خلاصه کنم، میمونی که خیار گرفته وقتی میبینه میمون دیگه در ازای انجام کار مشابه انگور گرفته، شروع می کنه به اعتراض و خیار رو قبول نمیکنه و به حتی به سمت پژوهشگر پرتابش میکنه!


در ادامه هم TED talk حول همین موضوع میچرخه که ظاهرا عدالت طلبی در میمون ها و خویشاوندان نزدیک به انسان (از نظر تکاملی) هم وجود داره و مختص آدما نیست. توی چندین سال اخیر هم  دیدم که این TED talk رو چند جای مختلف با این توضیح منتشر کرده بودن که "عدالت طلبی نه فقط تو آدما، که در حیوانات هم دیده میشه و بنابراین یک خصیصه ذاتیه و هر کسی هر جا که به دنیا بیاد، حتی تو قبایل بدوی، تمایل به عدالت داره".


ولی بنظرم اینجا یه نکته ظریف وجود داره که بهش توجه نمیشه! نمیخوام نتایج این آزمایش (که چندین بار هم تکرار شده و تقریبا همیشه نتایج یکسان داشته) رو زیر سوال ببرم. این موضوع که این خصیصه، در ذات انسان هاست و تو همه آدما وجود داره هم بنظرم درسته. ولی سوالی که اینجا پیش میاد اینه که آیا این ویژگی واقعا اسمش عدالت طلبیه؟


سخته که بخوایم یه تعریف مشخص و جامع و واضح برای عدالت ارایه بدیم؛ اما اگه بخوایم خیلی خیلی ساده ش کنیم، میتونیم بگیم عدالت یجورایی یعنی مثلا در یک موقعیت خاص، وقتی که شرایط دو نفربرابر باشه، حقوق / مزایا / پاداش / مجازات و. ای که به دو نفر میرسه برابر باشه (میدونم عدالت و برابری دو چیز متفاوت ان؛ همونطور که گفتم اینو میتونیم یه تعریف خیلی خیلی ساده و دم دستی در نظر بگیریم). در اون مثال میمون ها که اول بحث گفته شد، عدالت حکم می کنه که هر دو میمون در ازای انجام کار مشابه، پاداش مشابه بگیرن؛ یعنی هر دو تا یا خیار بگیرن یا انگور. وقتی این حالت برقرار نیست میتونیم بگیم بی عدالتی اتفاق افتاده؛ و خب همونطور که اون ویدئو نشون میده، میمون ها به خوبی این بی عدالتی رو درک میکنن و میمونی که حس میکنه به حقش نرسیده، شروع به اعتراض میکنه. اما سوالی که پیش میاد اینه که میتونیم از این آزمایش اینطور نتیجه گیری کنیم که میمون ها -و آدما- به صورت ذاتی حس "عدالت طلبی" دارن؟


به نظرم جواب منفیه. درسته که این خصیصه ظاهرا ذاتیه و از بدو تولد توی آدم وجود داره؛ ولی به نظرم این خصیصه اصلا اسمش عدالت طلبی نیست! اگه برگردیم به همون ویدئوی اول بحث و بیشتر دقت کنیم، می بینیم که فقط اون میمونی شروع به اعتراض میکنه که خیار گرفته و حس کرده نسبت به میمون دیگه پاداش کمتری دریافت کرده؛ در حالی که اون یکی میمون که انگور گرفته، هیچ اعتراضی نمیکنه که چرا مثلا میمونِ دیگه خیار گرفته و عدالت بینشون برقرار نشده! اگه این خصیصه واقعا عدالت طلبی بود، قاعدتا میمونی که انگور گرفته هم باید اعتراض میکرد که چرا عدالت برقرار نشده و رفیقش در ازای کار مشابه بجای انگور خیار گرفته؛ در حالی که کلا این قضیه اصلا واسه میمونِ دیگه مهم نیست.


بنابراین اسمِ این حس / خصیصه نمیتونه عدالت طلبی باشه؛ چون در هر فرد فقط وقتی تحریک میشه که اون فرد حس کنه داره نسبت به بقیه سود و منفعت کمتری میبره. این بیشتر شبیه به چیزی مثل "منفعت طلبی" (در معنای مثبت) یا "من کمتر نگیرم طلبی!" عه. اصولا ما فقط وقتی حس عدالت طلبی مون تحریک میشه و اعتراض میکنیم که حس کنیم نسبت به بقیه سود کمتری بردیم. اگه ما در جایگاهی باشیم که از عدم برقراری عدالت سود ببریم، خیلی بعیده که به وضع موجود اعتراض کنیم و خواهان برقراری عدالت بشیم؛ حتی بعید نیست سعی کنیم اعتراض بقیه رو ساکت کنیم تا مبادا این وضعیت سودمندی که برقراره از بین بره! نگاه به جوامع انسانی هم کمابیش تایید کننده همین موضوعه. منشاء بیشتر انقلاب ها و تفکرات برابر طلبانه طبقه فقیر و تنگ دست جامعه ست؛ نه مثلا طبقه مرفه و ثروتمند جامعه. طبقه ثروتمند اصولا اگه بخواد اعتراض و حرکتی بزنه، در راستای پایین کشیدن طبقه ثروتمند تر از خودشه، و نه برقراری عدالت و برابری بین طبقه فقیر و ثروتمند. واقعیت اینه که حتی مارکس (بنیان گذار تفکر مارکسیسم) از طبقه فقیر جامعه بود. نکته ی جالبِ دیگه ای که اینجا وجود داره اینه که تجربه نشون میده حتی اگه جایی طبقه فقیر برای تغییر وضعیت و برقراری "عدالت" اقدامی انجام بده، در نهایت به احتمال زیاد دوباره همون سیستم طبقاتی قبلی برقرار میشه و تنها چیزی که تغییر میکنه افرادیه که تو طبقه ثروتمند قرار می گیرن (مصداق بارزش همین انقلاب کمونیستی توی شوروی!).

پ.ن: البته این پاراگراف آخر برای آدما (و جوامع انسانی) همیشه صادق نیست و استثنا هم وجود داره؛ ولی خب بنظرم روند و شیوه کلی همینه که گفته شد؛ و اگه اشتثنائاتی هم دیده میشه ناشی از فرهنگ و تمدن انسانیه، و نه یک حس و خصیصه ذاتی به اسم عدالت طلبی.


فلسفه ی وجود شر چیه؟ چرا باید توی این دنیا شر و بدبختی و مشکل و. وجود داشته باشه؟ چرا این دنیا فقط پر از خوبی و خیر نیست؟


احتمالا اینا سوال هاییه که هر کسی حداقل یک بار از خودش پرسیده و سعی کرده جوابِ مناسبی براش پیدا کنه. یکی از اولین و دمِ دستی ترین جواب هایی که غالبا به این سوال داده میشه اینه که خوبی در مقابلِ بدی معنی پیدا میکنه و اگه بدی و شر وجود نداشته باشه، خوبی و شر بی معنی و غیر قابل تعریف میشه. معمولا بعد از این جواب هم اینطور نتیجه گیری میشه که اگه هیچ بدی و مشکل و. تو دنیا وجود نداشت، انسان از خوبی و خیر لذت نمی برد.


ولی خب این جواب واضحا مشکل داره و قانع کننده نیست. اولا که این جواب یک ذهنیت اشتباه رو قطعی فرض میکنه: "برای چشیدن خوبی و لذت باید حتما قبلش سختی و عذاب بکشی". در صورتی که وما "نیازی نیست" که اینجوری باشه. این دنیا میتونست فقط پر از خوبی و لذت باشه و همه هم از این خوبی ها بهره مند بشن، بدون اینکه مجبور باشن هیچ بدبختی  و سختی و مشکلی رو تحمل کنن. این موضوع که دنیای ما در واقعیت جوریه که خوبی و بدی در کنار هم دیده میشه و آدم باید برای رسیدن به رفاه و لذت سختی بکشه، به این معنی نیست که تنها حالت موجود و ممکن همینه و هیچ Alternative عه دیگه ای ممکن نیست (شاید حالت های Alternative برای ما غیر عملی بنظر بیان؛ ولی بحث بر سرِ اینه که بهرحال ممکن الوجود هستن و دنیا میتونست به اون صورت بوجود بیاد). گواه این ادعا هم ادیان و مکتب های مختلف هستن که همگی به نوعی وجود یک بهشت رو وعده دادن که سرشار از خوبی و خیره و هیچ ناراحتی و مشکلی در اون وجود نداره؛ بنابراین این موضوع که دنیای ما هم میتونست همچین جایی باشه و وما نیای  نیست که به شکلِ فعلی باشه، هم خیلی عجیب و غیر منطقی نیست.

و اما مشکل دوم که به مراتب جدی تره اینه که این گزاره فرض میکنه برای معنی پیدا کردن خوبی، باید حتما بدی هم وجود داشته باشه، چون این دو تا متضاد هستن؛ در حالی که این موضوع هم درست نیست. خوبی / رفاه / لذت / خیر انواع و درجات مختلف داره. آیا همه لذت ها برابر هستن؟ قطعا نه. ما از انجام بعضی کار ها بیشتر لذت میبریم و از انجام بعضی کار های دیگه کمتر! بنابراین حتی اگر هیچ بدی ای وجود نداشته باشه، باز هم خوبی معنا پیدا میکنه؛ چون درجات مختلف از خوبی وجود داره و انسان میتونه این درجات رو افتراق بده. دقیقا مثل وجود نور و تاریکی؛ معنی پیدا کردنِ نور در گروی وجودِ تاریکی نیست! حتی اگه تاریکی وجود نداشته باشه هم انسان میتونه فرضا بین نور شمع و نور خورشید تفاوت قائل بشه.

خب حالا برمیگردیم سرِ سوالِ اول: بالاخره فلسفه وجود شر چیه؟ خب ظاهرا هنوز مشخص نیست، شایدم هیچ وقت نفهمیم؛ ولی چیزی که میشه تقریبا با قطعیت گفت اینه که فلسفه وجود شر هر چی که باشه، این جواب ساده و ابلهانه ای که اول متن اومد نیست.


"نیتش خیر بود". 

این جمله بدون شک یکی از پر کاربرد ترین عبارت هاییه که در مواجهه با یک اشتباه و خطا می شنویم؛ یا خودمون بکار میبریم. این عبارت یه جورایی حکمِ شستشو دهنده گناه رو داره؛ تیرِ آخر برای توجیه خطا و اشتباهی که انجام شده و احیانا آخرین حربه برای جلبِ همدردی و ملاطفتِ زیان دیده و مبری کردن خطا کار از خطا و نجات دادنش از تاوان!


ولی واقعا نیت مهمه؟ اگه مهمه چقدر مهمه؟! این موضوع که کسی نیتش خیر بوده، میتونه توجیه کننده خطا و اشتباهی باشه که رخ داده و دلیلی به حساب بیاد برای اینکه خطاکار رو از گناه و اشتباه پاک بدونیم؟ احتمالا عده ی قابل توجهی به این سوال پاسخ مثبت میدن؛ یا اگر پاسخشون منفی باشه، در عمل وقتی خطا یا اشتباهی مرتکب بشن عملا از این منطق استفاده میکنن.


ولی به نظرم این جا یک نکته خیلی مهم وجود داره که غالبا مورد غفلت قرار می گیره: نیتِ ما تقریبا همیشه خیره! در واقع نیتِ همه ی ما آدما اغلب از نظر خودمون خیره. اون تروریستی که مردم بیگناه رو میکشه هم از نظر خودش نیتش خیره؛ حتی هیتلر و نازی های آلمان هم نیتشون خیر بود و فک میکردن دارن کارِ درست رو انجام میدن! اصولا ما تا وقتی که خودمون رو توجیه نکنیم که یک عمل خوب و مفیده، بعیده که اون عمل رو انجام بدیم. مهم نیست که یک هدف یا یک کار چیه، مهم نیست که واقعا خوب و مفیده یا نه؛ وقتی که میخوایم انجامش بدیم هر جور شده خودمون رو توجیه میکنیم که این کار به نفعِ ما (یا حداقل فرد / گروه دیگه ای) عه؛ یا مثلا در مجموع خوب و سودمنده یا حداقل فواید و منافعی هم داره. 


بنابراین استفاده از عبارت هایی مثل "نیتش خیر بود" برای توجیه خطا یا اشتباهی که صورت گرفته، بی معنیه. شاید بهتر باشه اینجور مواقع سریع از خودمون بپرسیم اولا برای چه کسی خیر بود؟ دوما از دیدگاهِ چه کسی خیر بود؟ (چون خیر و خوبی و صلاح و. وما مفاهیمِ قطعی و ثابتی نیستن و گاهی اوقات برای آدمای مختلف، معانی و مصداق های متفاوتی دارن) سوما به نتیجه خوب و خیر هم منتهی شد یا نه؟! (چون بهرحال ما در نهایت مجبوریم با نتایج و عواقبِ اعمال و تصمیم های خودمون -و دیگران- زندگی کنیم و سر و کله بزنیم.)


از قدیم الایام که حکومت ها و تمدن های انسانی شکل گرفتن، معمولا تو هر کشور و حکومتی، نظامی برای مقابله با جرم و مجازات مجرما وجود داشته. با این که قوانین و مصادیق جرم تو زمان ها و مکان های مختلف، متفاوت و گوناگون بوده (و هست)؛ اما ظاهرا اصل اساسی که همه جا مورد قبول و پذیرفته شده ست، اصل "اختیار" آدماست. 


یعنی تو همه ی نظام های قضایی دنیا، اصلِ مختار بودنِ آدما یک اصل بدیهی به حساب میاد. اگه کسی مختار نباشه و از خودش اختیار نداشته باشه، چطور میشه بخاطر کار و عملی که انجام داده مقصر شناخته بشه و محاکمه بشه؟! ولی خب بنظرم این دید یکم ساده انگارانه ست. وقتی کسی ی میکنه، فقط خودِ اون فرد به عنوان مقصر و ، محکوم و مجازات میشه؛ اما در اصل اگه بخوایم عادلانه قضاوت کنیم، علاوه بر خودِ فرد، یه عده ی کثیر دیگه هم باید -به تناسب- محاکمه و مجازات بشن و اختیارِ مجرم، تنها عامل تاثیر گذار تو وقوع جرم نبوده. 


اون فردی که ی کرده احتمالا وضعیت اقتصادی بدی داشته؛ بنابراین بعد از اون فرد، خود دولت و حکومت -که از قضا نقش قاضی رو هم داره- باید محاکمه بشه که چرا نتونسته رفاهِ حداقلی رو برای همه شهروندانش فراهم کنه. در قدم بعد، خود خانواده فرد مقصر هستن که احتمالا نتونستن اون فرد رو درست تربیت کنن تا کارِ خطا نکنه. شایدم خانواده اون فرد وضعیت اقتصادی مناسبی نداشتن و نتونستن امکانات حداقلی رو برای بچه شون فراهم کنن، و خب از این نظر هم جا داره محاکمه بشن که چرا وقتی نمیتونستن مسئولیت یک بچه رو قبول کنن، اقدام به فرزند آوری کردن. از اینا که بگذریم، شاید حتی بشه معلم ها و مدرس های اون شخص رو هم محاکمه کرد که چرا درست تعلیمش ندادن. از اونم که بگذریم، تا یه حد زیادی میشه جامعه و اطرافیان اون رو به نحوی مقصر دونست و محکوم کرد.


بنابراین هر جرمی که اتفاق میافته، نتیجه یه شبکه گسترده از عوامل و افراده که دست به دستِ هم دادن تا یک نفر در نهایت اون جرم رو مرتکب بشه؛ درست مثل یک هرم که تو نوکش خودِ فردِ مجرم واستاده و پایینش عوامل زمینه ای و افراد مختلفن که هر کدوم درصدی (هر چند کم) بخاطر وقوع جرم مقصرن. صد البته نمیشه کتمان کرد که مقصرِ اصلی و اول، قطعا همون فردیه که در نهایت جرم رو مرتکب شده؛ ولی در عین حال نباید از تمام اون عوامل زمینه ای که گفتیم هم غفلت کنیم. با این حال چیزی که در عمل اتفاق میافته معمولا عکسِ این قضیه ست. نظامای قضایی فقط نوک هرم (مجرم) رو دستگیر و مجازات میکنن؛ و با این دید که اون فرد مختار بوده و خودش مرتکب عمل شده، همه عوامل و افراد زمینه ساز تبرئه میشن و خیال همه راحت میشه که گناهکار و مجرم به سزای اعمالش رسید و موضوع حل شد. در حالی که  اگه هر فردِ دیگه ای از جامعه با همون عوامل زمینه ساز رو به رو بشه، به احتمال زیاد همون جرم رو انجام خواهد داد. در واقع نکته ای که اینجا خیلی مهمه، اینه که قدرت اختیار و انتخاب خودِ فرد، در نهایت نقش خیلی کوچیکی توی ارتکاب جرم بازی میکنه. هر کسی بسته به تربیت و قدرت اراده و. یک نقطه بحرانی داره؛ و وقتی عوامل زمینه ساز و محرک روی هم انباشته بشن، بالاخره وضعیت جوری میشه که فرد از اون نقطه بحرانی خودش عبور میکنه و جرم و خطا رو مرتکب میشه، حالا هر کی که باشه. بنابراین خیلی ساده انگارانه ست که بگیم مجرم از خودش اختیار داشته و با اختیار خودش جرم رو مرتکب شده؛ پس فقط خودش مقصره و باید مجازات بشه.


البته کاملا طبیعیه که نمیشه همه (یا حتی درصد کمی) از عوامل و افراد زمینه ساز رو شناسایی کرد؛ و حتی اگه این موارد رو شناسایی هم کنیم چجوری میتونیم محاکمه شون کنیم که عدالت اجرایی بشه؟! ولی خب بحث سرِ اینه که ما نمیتونیم صرفا با تکیه کردن بر اصلِ اختیار، مجرم رو مجازات کنیم. اگه واقعا هدف برقراری عدالته، نمیشه فقط فردِ خاطی رو به عنوان تنها مجرم و با این فکر که مختار بوده مجازات کرد و اون رو 100%  در جرمی که مرتکب شده مقصر دونست. 


به نظرم این موضوع بقدر کافی بدیهی هست که سیستم های قضایی و حکومت ها هم بهش واقف باشن. بنابراین به نظر میاد اصلِ اصلی توی محاکمه و مجازات مجرما اصل اختیار نیست؛ بلکه این اصله که فردِ مجرم به عنوان یک فرد خطاکار باید از جامعه حذف بشه و کنار گذاشته بشه تا در زندگی و شرایط بقیه جامعه اخلال ایجاد نکنه. به عبارت دیگه سیستم های قضایی مجرم رو مجازات میکنن، نه به این خاطر که فکر میکنن اون فرد مختار بوده و با اختیار خودش اون عمل رو انجام داده و تنها مقصرِ قضیه بوده؛ بلکه به این خاطر که با این کار نظم و امنیت جامعه حفظ میشه و با کنار گذاشتن و مجازات مجرم، جامعه پایدار باقی میمونه؛ و یا شایدم هدف و دید دیگه این باشه که مجازات مجرم نقشِ یجور درس عبرت رو برای بقیه افراد جامعه بازی کنه و کاری کنه که نقطه بحرانی افرادِ جامعه بالا تر بره.


تو جایی که شایسته سالاری معنی نداره؛ منطقِ "بیشتر تلاش می کنم تا موفق بشم" محکوم به شکسته. تو این شرایط یا باید همرنگ بقیه باشی و "دست به کار" شی تا بری بالا؛ و یا اینکه بکشی کنار و خودتو عذاب ندی و بیخود برای رسیدن به هیچ تلاش نکنی.


اگه قراره به هیچی نرسی، بهتره حداقل همه چیزت رو فدای این نرسیدن نکنی و تا جایی که میتونی از حال لذت ببری که فانی و زودگذره. والسلام.


توی این چند روزی که گذشت، بحث سر آهنگ جنتلمن ساسی مانکن حسابی داغ بود. از یک ور قشر سنتی، طبق معمول همیشه صدای اعتراضشون بلند شده که چرا باید همچین چیزی تو مدرسه برای بچه ها پخش بشه و انتظار دارن صبحگاه مدارس مثل قبل با شعار مرگ بر آمریکا و دعای فرج و. برگزار بشه. یه عده هم هستن که از جنبه های دیگه به این قضیه پرداختن و ازش ناراحتن.


در واقع چیزی که عده ی نسبتا زیادی توی این مدت روش تاکید داشتن، بحث مبتذل بودنِ این آهنگ و پایین بودنِ (یا پایین اومدنِ) سطحِ سلیقه ی آهنگی و هنریِ عامّه ی مردمه. تو این مدت پستای زیادی از افراد مختلف دیدم؛ با این مضمون که به حال و روز موسیقی و هنر ایران تاسف میخورن که اینقدر به ابتذال کشیده شده و ناراحتن که سطح سلیقه ی مردم اینقدر پست و پایینه که به همچین آهنگ سخیف و بی معنایی روی خوش نشون میدن. بعد هم غالبا به این موضوع اشاره کردن که چون هنرمندای واقعی و هنر اصیل تو ایران سرکوب میشه و اجازه ی رشد نداره، افرادی مثل ساسی با هنر سخیف و بی ارزش خودشون معروف میشن و آثارشون اینجوری محبوب میشه.


فارغ از این که چه کسی درست میگه و حق با کیه؛ بنظرم تا همین جای کار چند تا سوال اساسی و مهم وجود داره که باید بهش جواب داده بشه. طبیعتا اولین سوال اینه که ابتذال چیه؟! طبق فرهنگ فارسی معین و دهخدا، ابتذال به معنی پستی و بی ارزشیه. بنابراین این که ما یه آهنگ (یا بطور کلی یک اثر هنری رو) متذل بدونیم، به این معنیه که از نظر ما اون اثر پست و بی ارزشه. سوال بعدی که پیش میاد اینه که کدوم اثر هنری مبتذل به حساب میاد و کدوم یکی فاخر؟ در واقع مرز ابتذال کجاست؟ و اینکه این مرز رو کی تعیین میکنه؟ شاید در مورد آهنگایی مثل آهنگ جنتلمن، تعیین ابتذال نسبتا راحت باشه و خیلی فکر و بحث نخواد؛ ولی مسلما تعیین ابتذال و بی ارزش بودن یک اثر همیشه به این راحتی نیست. از اینا هم که بگذریم میرسیم به یک سوال مهم تر؛ و اون اینکه آیا اصلا درسته که آثار هنری -و کلا هنر- رو به مبتذل و فاخر طبقه بندی کنیم و اینجوری مرز بندی کنیم؟ و آخر از همه؛ مهمترین سوال اینه که آیا ما حق داریم مردم رو محکوم کنیم که چرا از آثار مبتذل خوششون میاد و از آثار فاخر استقبال نمیکنن و دنبالش نمیرن؟!


واقعیت اینه که غالب مردم تو زمینه ی آثار هنری دنبال چیزایی میرن که از نظر اهل فن، تو زمره ی آثار مبتذل و سخیف و بی ارزش و پست و. قرار میگیره. طبیعتا اولین سوالی که برای هر کسی ممکنه پیش بیاد اینه که علت چیه؟ چرا مردم دنبال این چیزا میرن ولی مثلا از آثار فاخرکمتر استقبال میکنن؟ معمولا یکی از اولین پاسخ هایی که به این پرسش داده میشه چیزی شبیه به اینه: "چون بیشتر مردم سطح سلیقه ی فرهنگی و هنری پایینی دارن و اون قدر قدرت تشخیص و شناخت هنری شون رشد نکرده که برن دنبال اثار فاخر". این جواب اگر چه قانع کننده بنظر میاد ولی بنظر من از بعضی جنبه ها میشه بهش اشکال گرفت. چیزی که اهل فن با بیان این جواب قصد دارن بگن بصورت خلاصه و روشن تر اینه: "مردم باید آموزش ببینن تا سلیقه ی فرهنگی شون رشد کنه و از آثار فاخر خوششون بیاد". اینجا اولین چیزی که به ذهن آدم میرسه اینه که چرا؟ به عبارت دیگه روی چه حساب و به چه دلیل باید اینطور باشه؟ همیشه گفته میشه که هنر غذای روح محسوب میشه. اگه اینطور باشه، واقعیت اینه که در حال حاضر روح بیشتر مردم در حالت عادی تمایل داره به سمت اثار اصطلاحا مبتذل بره. اگه آثار هنریِ اصطلاحا فاخر، واقعا فاخر و با ارزش هستن، پس چرا روح و تمایل آدما از همون اول دنبال این آثار فاخر نمیره و حتما باید آموزش داده بشه و یه سری چیزا بهش القا بشه تا از این آثار خوشش بیاد؟


ضمن این که به فرض هم که این جواب رو قبول کنیم؛ سوال بعدی که پیش میاد اینه که حالا میشه واقعا مردم رو محکوم کرد که چرا سلیقه شون پست و پایینه و چرا نرفتن دنبال اینکه سلیقه و شناخت هنری شون رو تقویت کنن؟ آیا غیر از اینه که بهرحال وظیفه ی تقویت و آموزش عامه ی مردم تو این زمینه تا حد خیلی زیادی روی دوش همون کساییه که به مردم خرده میگیرن که چرا سلیقه شون بیخوده؟! البته این افراد معمولا در جواب میگن که هنر اصیل و هنرمند واقعی توی جامعه و کشور ما سرکوب میشن و اجازه ی فعالیت و رشد بهش داده نمیشه. در نتیجه هنر مبتذل و هنرمند بی ریشه توی جامعه ی ما معروف میشه و مردم رو به سمت خودش جذب میکنه. صد البته این موضوع که اینجا هنرمند اصیل و ریشه دار اجازه ی فعالیت نداره و حذف میشه درسته و شکی درش نیست (مثال هاش هم فراوونه)؛ ولی بنظرم این موضوع توجیه مناسبی نیست. چون اگه به کشور های دیگه نگاه کنیم (مثلا آمریکا)، میبینم که اونجا هم با وجود اینکه هنرمندا آزادن و فشاری روشون نیست؛ باز هم غالب مردم به هنر اصطلاحا مبتذل روی خوش نشون میدن و دنبال اینجور آثار میرن. 

بنابراین بنظر میاد اقبال مردم به آثار و هنر مبتذل ریشه تو جای دیگه ای داره. کجا؟! واقعا نمیدونم! شاید آدم ذاتا تمایل به ابتذال داشته باشه. شایدم بشه این علاقه و تمایل رو به تبلیغات و اثر رسانه و. مرتبط کرد. شایدم یه دلیل دیگه.


توی این چند روزی که گذشت، بحث سر آهنگ جنتلمن ساسی مانکن حسابی داغ بود. قشر سنتی، طبق معمول همیشه صدای اعتراضشون بلند بود که چرا باید همچین چیزی تو مدرسه برای بچه ها پخش بشه و انتظار داشتن صبحگاه مدارس مثل قبل با شعار مرگ بر آمریکا و دعای فرج و. برگزار بشه. یه عده ی نسبتا زیادی هم توی این مدت روی بحث مبتذل بودنِ این آهنگ و پایین بودنِ (یا پایین اومدنِ) سطحِ سلیقه ی آهنگی و هنریِ عامّه ی مردم تاکید داشتن. تو این مدت پستای زیادی از افراد مختلف دیدم؛ با این مضمون که به حال و روز موسیقی و هنر ایران تاسف میخورن که اینقدر به ابتذال کشیده شده و ناراحتن که سطح سلیقه ی مردم اینقدر پست و پایینه که به همچین آهنگ سخیف و بی معنایی روی خوش نشون میدن. بعد هم غالبا به این موضوع اشاره کردن که چون هنرمندای واقعی و هنر اصیل تو ایران سرکوب میشه و اجازه ی رشد نداره، افرادی مثل ساسی با هنر سخیف و بی ارزش خودشون معروف میشن و آثارشون اینجوری محبوب میشه.


فارغ از این که چه کسی درست میگه و حق با کیه؛ بنظرم تا همین جای کار چند تا سوال اساسی و مهم وجود داره که باید بهش جواب داده بشه. طبیعتا اولین سوال اینه که ابتذال چیه؟! طبق فرهنگ فارسی معین و دهخدا، ابتذال به معنی پستی و بی ارزشیه. بنابراین این که ما یه آهنگ (یا بطور کلی یک اثر هنری رو) متذل بدونیم، به این معنیه که از نظر ما اون اثر پست و بی ارزشه. سوال بعدی که پیش میاد اینه که کدوم اثر هنری مبتذل به حساب میاد و کدوم یکی فاخر؟ در واقع مرز ابتذال کجاست؟ و اینکه این مرز رو کی تعیین میکنه؟ شاید در مورد آهنگایی مثل آهنگ جنتلمن، تعیین ابتذال نسبتا راحت باشه و خیلی فکر و بحث نخواد؛ ولی مسلما تعیین ابتذال و بی ارزش بودن یک اثر همیشه به این راحتی نیست. از اینا هم که بگذریم میرسیم به یک سوال مهم تر؛ و اون اینکه آیا اصلا درسته که آثار هنری -و کلا هنر- رو به مبتذل و فاخر طبقه بندی کنیم و اینجوری مرز بندی کنیم؟ و آخر از همه؛ مهمترین سوال اینه که آیا ما حق داریم مردم رو محکوم کنیم که چرا از آثار مبتذل خوششون میاد و از آثار فاخر استقبال نمیکنن و دنبالش نمیرن؟!


واقعیت اینه که غالب مردم تو زمینه ی آثار هنری دنبال چیزایی میرن که از نظر اهل فن، تو زمره ی آثار مبتذل و سخیف و بی ارزش و پست و. قرار میگیره. طبیعتا اولین سوالی که برای هر کسی ممکنه پیش بیاد اینه که علت چیه؟ چرا مردم دنبال این چیزا میرن ولی مثلا از آثار فاخرکمتر استقبال میکنن؟ معمولا یکی از اولین پاسخ هایی که به این پرسش داده میشه چیزی شبیه به اینه: "چون بیشتر مردم سطح سلیقه ی فرهنگی و هنری پایینی دارن و اون قدر قدرت تشخیص و شناخت هنری شون رشد نکرده که برن دنبال اثار فاخر". این جواب اگر چه قانع کننده بنظر میاد ولی بنظر من از بعضی جنبه ها میشه بهش اشکال گرفت. چیزی که اهل فن با بیان این جواب قصد دارن بگن بصورت خلاصه و روشن تر اینه: "مردم باید آموزش ببینن تا سلیقه ی فرهنگی شون رشد کنه و از آثار فاخر خوششون بیاد". اینجا اولین چیزی که به ذهن آدم میرسه اینه که چرا؟ به عبارت دیگه روی چه حساب و به چه دلیل باید اینطور باشه؟ همیشه گفته میشه که هنر غذای روح محسوب میشه. اگه اینطور باشه، واقعیت اینه که در حال حاضر روح بیشتر مردم در حالت عادی تمایل داره به سمت اثار اصطلاحا مبتذل بره. اگه آثار هنریِ اصطلاحا فاخر، واقعا فاخر و با ارزش هستن، پس چرا روح و تمایل آدما از همون اول دنبال این آثار فاخر نمیره و حتما باید آموزش داده بشه و یه سری چیزا بهش القا بشه تا از این آثار خوشش بیاد؟


ضمن این که به فرض هم که این جواب رو قبول کنیم؛ سوال بعدی که پیش میاد اینه که حالا میشه واقعا مردم رو محکوم کرد که چرا سلیقه شون پست و پایینه و چرا نرفتن دنبال اینکه سلیقه و شناخت هنری شون رو تقویت کنن؟ آیا غیر از اینه که بهرحال وظیفه ی تقویت و آموزش عامه ی مردم تو این زمینه تا حد خیلی زیادی روی دوش همون کساییه که به مردم خرده میگیرن که چرا سلیقه شون بیخوده؟! البته این افراد معمولا در جواب میگن که هنر اصیل و هنرمند واقعی توی جامعه و کشور ما سرکوب میشن و اجازه ی فعالیت و رشد بهش داده نمیشه. در نتیجه هنر مبتذل و هنرمند بی ریشه توی جامعه ی ما معروف میشه و مردم رو به سمت خودش جذب میکنه. صد البته این موضوع که اینجا هنرمند اصیل و ریشه دار اجازه ی فعالیت نداره و حذف میشه درسته و شکی درش نیست (مثال هاش هم فراوونه)؛ ولی بنظرم این موضوع توجیه مناسبی نیست. چون اگه به کشور های دیگه نگاه کنیم (مثلا آمریکا)، میبینم که اونجا هم با وجود اینکه هنرمندا آزادن و فشاری روشون نیست؛ باز هم غالب مردم به هنر اصطلاحا مبتذل روی خوش نشون میدن و دنبال اینجور آثار میرن. 

بنابراین بنظر میاد اقبال مردم به آثار و هنر مبتذل ریشه تو جای دیگه ای داره. کجا؟! واقعا نمیدونم! شاید آدم ذاتا تمایل به ابتذال داشته باشه. شایدم بشه این علاقه و تمایل رو به تبلیغات و اثر رسانه و. مرتبط کرد. شایدم یه دلیل دیگه.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها